کولی وار

ساخت وبلاگ
منصور توی خواب همان پیراهنی را به تن داشت که آخرین باری که دیدمش تنش بود... پیراهنی کرم رنگ با خطوط مورب قهوه ای... از من پرسید که برای درس روابط بین الملل کدام کتاب را بخوانم؟... من به خنده گفتم که تو مرده ای منصور... این چیزها به درد تو نمی خورد... مکثی کرد و گفت از مریم خبری نداری؟... دختر عموش را می گفت... گفتم نه... گفت این چه زندگی است که از نگرانی نزدیک ترین دوستت خبر نداری... بعد انگار که می خواست سرزنشم کند گفت... وقتی می آیی این جا تازه می فهمی که زندگی یعنی چه... گفتم زندگی یعنی چه؟ گفت نگرانی مدام و بیهوده برای تمام چیزهایی که یک زمانی داشته ای... بغض کردم... این روزها قلبم گاهی آن قدر درد می کند که به هر چیزی که نزدیکم باشد چنگ می زنم... باید می رفتم درمان را کامل کنم... اما بی شرف ها نمی گذارند... دو سه روز پیش رفتم قبرستان سید هادی... شنبه بود و کمتر کسی توی قبرستان بود... نشستم روی قبری که سنگ قبری نداشت... یک سطح سیمانی خالی و ترک خورده... و به خدا گفتم کی می خواهی امانتی را پس بگیری؟ گفتم من طاقت این همه درد ندارم... کوچکم... پیامبر نیستم... بی خیال من شو... نگذار زجر بکشم... بعد های های گریه کردم... انگار که بخواهم دلش برای من بسوزد... گربه ای آن دورتر با فاصله ای از من ایستاد... و به تپه های آن طرف قبرستان خیره شد... بعد انگار که یادش آمده باشد چیزی جا گذاش کولی وار...ادامه مطلب
ما را در سایت کولی وار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kowlivaro بازدید : 13 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1396 ساعت: 21:55

 

من که گفته بودم بانو... خاطرات زخم زبان های حافظه اند...


* مشکل خروج من گویا حل شده... و من دارم می روم...

+نوشته شده در  دوشنبه بیست و دوم آبان ۱۳۹۶ساعت &nbsp توسط Q  | 

کولی وار...
ما را در سایت کولی وار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kowlivaro بازدید : 22 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1396 ساعت: 21:55

انگار که توی ماشین برادرم نشسته بودیم و داشتیم از روی پل ششم می آمدیم به این سمت کارون... صباح داشت ترانه ی ساعات را می خواند... وقتی رسیدیم پشت چراغ قرمز شاخه ی درختی به آینه ی بغل ماشین گیر کرد... من دستم را بردم که شاخه را جدا کنم... همان دستی که کولی وار...ادامه مطلب
ما را در سایت کولی وار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kowlivaro بازدید : 26 تاريخ : جمعه 5 آبان 1396 ساعت: 23:16

این‌ جا را دوست دارم... معدود کسانی که این‌جا را می‌خوانند اسم من را نمی‌دانند... جز یکی دو نفر کسی منِ این وبلاگ را نمی‌شناسد... و این به من امکان می‌دهد با آزادی بیشتری از خودم بنویسم... و با خودم کلنجار بروم... و لایه‌ای از خودم را لمس کنم که دوست‌ترش دارم...   این‌جا را دوست دارم... برای خاطر تمام روزهایی که گذشته... برای خاطر آشفتگی‌هایی که تجربه کرده‌ام... و حس‌های قشنگ و تلخی که وقت نوشتن م کولی وار...ادامه مطلب
ما را در سایت کولی وار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kowlivaro بازدید : 28 تاريخ : دوشنبه 17 مهر 1396 ساعت: 20:20

....

کولی وار...
ما را در سایت کولی وار دنبال می کنید

برچسب : در باب بی ادبی,شعر در باب بی معرفتی,شعری در باب بی معرفتی,شعری در باب بی عدالتی,شعر در باب بی وفایی دنیا,اشعاری در باب بی وفایی,شعر در باب بی اعتمادی,شعر در باب اهل بیت, نویسنده : kowlivaro بازدید : 32 تاريخ : شنبه 3 مهر 1395 ساعت: 2:22

1.     دو ماه قبل بود که شهردار من را دعوت کرد که با او بروم جایی... بدون آن که بدانم کجاست؟ رفتم و پشیمان شدم... خانه ی معاون سابق استاندار بود که داشت خودش را برای انتخابات مجلس آماده می کرد... من لام تا کام حرف نزدیم و فقط گل های قالی را شمردم... شهردار آخرش سر صحبت را باز کرد و گفت من آمده ام که شما را با هم آشتی دهم... و از من دعوت کرد که برای انتخابات او را کمک کنم... من هم خیلی راحت به شهردار گفتم آقای شهردار! من مشاور شما هستم... ـــــــــکش شما که نیستم! اگر بخواهید همین فردا استعفای خودم را می نویسم... اما آقای.... مگر این که از روی جسد ما رد شود که به مجلس برو کولی وار...ادامه مطلب
ما را در سایت کولی وار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kowlivaro بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 22 شهريور 1395 ساعت: 14:47

خوب بود که از روز دوم سفر به بعد یکی از دوستانم لطف کرد و من را دعوت کرد تا به خانه اش که توی یک شبه روستا بود بروم... من هم هتل را با آن همه دبدبه و کبکبه رها کردم و بی لحظه ای درنگ رفتم به جایی که حدود 30 کیلومتر از شهر دورتر بود... آن جا بود که تازه احساس کردم که آمده ام کشوری تازه... با مختصات جغرافیایی و مردم شناختی خاص خود... وگرنه مارینا مال و دبی مال و خیابان شیخ زاید و نووتل با آن ساختمان های بلندش به هر چیزی مانند بود الا یک شهر عربی... نمی دانم برای آن دو شب عالی در صحرا باید سپاس گزار چه کسی باشم؟ سپاس گزار دوستم؟ یا مادر پیرش؟ یا پدر بی نظیرش؟ یا سپاس گزا کولی وار...ادامه مطلب
ما را در سایت کولی وار دنبال می کنید

برچسب : در باب سفر,در مورد سفره هفت سین,در مورد سفر,در مورد سفره آرایی,در مورد سفر به استانبول,در مورد سفر به ارمنستان,در مورد سفر به تایلند,در مورد سفر به دبی,در مورد سفر به اعماق زمین,در مورد سفر به آنتالیا, نویسنده : kowlivaro بازدید : 19 تاريخ : دوشنبه 22 شهريور 1395 ساعت: 14:47

 

 

سهراب سپهری روزی جایی نوشته بود:

 

آدم چه دیر می فهمد... من چه دیر فهمیدم... که انسان یعنی عجالتا...

 

 

کولی وار...
ما را در سایت کولی وار دنبال می کنید

برچسب : تحقیق در مورد تمام شدن نفت,شعر در مورد تمام شدن ماه رمضان,متن در مورد تمام شدن پاییز,شعر در مورد تمام شدن پاییز,شعر در مورد تمام شدن زمستان,در مورد تمام شدن نفت,انشا در مورد تمام شدن نفت,متن در مورد تمام شدن رابطه,شعر در مورد تمام شدن صبر,عکس در مورد تمام شدن امتحانات, نویسنده : kowlivaro بازدید : 24 تاريخ : دوشنبه 22 شهريور 1395 ساعت: 14:47

الف: می دانم کم اند افرادی که این گوشه را سر می زنند و می خوانند... از بین آن ها هم من به ندرت کسی را می شناسم... اما می دانم که همه شان از من خوب تر و بی غل و غش تر هستند... و احتمالا حرف شان پیش خداوند نافذتر و اثرگذارتر است... ب: دارم می روم سفر... برای یک هفته و شاید هم بیشتر... بستگی به تشخیص طبیبان دارد... دارم برای تشخیص می روم  به یک گوشه ی دیگری از این زمین... به لطف برخی دوستان به دردی دچارم و به لطف دوستانی دیگر می روم که ببینم حال و روزم چگونه است... این روزها را هم دوست دارم... به لطف بی قراری و بی تابی و نگرانی... که حکما بخشی از آن ناشی از احتمال بازگشت بیماری ا کولی وار...ادامه مطلب
ما را در سایت کولی وار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kowlivaro بازدید : 32 تاريخ : دوشنبه 22 شهريور 1395 ساعت: 14:47

۱. یادم می آید وقتی کودکی چهار ساله بودم یک روز با مادرم به بازار لشکرآباد رفتم... و توی بازار برای گم نشدن، گوشه‌ی عبای مادر را گرفته بودم که سیاه بود... توی شلوغی بازار یک آن دستم را که خسته شده بود عوض کردم... و با دست دیگرم گوشه‌ی عبای مادرم را گرفتم... وقتی به خودم آمدم دانستم که آن زنی که من گوشه‌ی عباش را گرفته‌ام مادرم نیست... همان سیاه عبا بود... همان بوی مادرانه بود... همان نگاه مهربان هم بود... اما مادرم نبود... ۲. بیست و یکی دو ساله که بودم هم یک‌بار دیگر تجربه‌ی گم‌گشتگی به من دست داد... با سه نفر از دوستان رفته بودیم ام الدبس... رفته بودیم صحرا گردی... کولی وار...ادامه مطلب
ما را در سایت کولی وار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kowlivaro بازدید : 6 تاريخ : دوشنبه 22 شهريور 1395 ساعت: 14:46